سهراب سپهری - صدای پای آب

 

اهل كاشانم

روزگارم بد نیست.

تكه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم، بهتر از برگ درخت.

دوستانی‌، بهتر از آب روان.....

ادامه نوشته

سهراب سپهری - به باغ همسفران

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - پشت دریاها


قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب...

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - غمی عمناک


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!.......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - واحه‌ای در لحظه


به سراغ من اگر می آیید ،

پشت هیچستانم .

پشت هیچستان جایی است .

پشت هیچستان رگهای هوا ،

پر قاصد هایی است که خبر می آرند، 

از گل واشده دورترین بوته خاک.....

ادامه نوشته

سهراب سپهری - چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید



هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق،

زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند،

قارچ های غربت؟......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - عشق

شعر گل

 

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
چه سیب‌های قشنگی!
حیات نشئه تنهایی است.

و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
ـ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.....

ادامه نوشته

سهراب سپهری - زندگی

 


زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد.


در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می‌خواهد.....

ادامه نوشته

سهراب سپهری - در گلستانه

شعر سهراب سپهری


در گلستانه


دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!


من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - روشنی

 

روشنی، من، گل، آب


ابری نیست

بادی نیست.


می‌نشینم لب حوض:

گردش ماهی‌ها، روشنی، من، گل، آب

پاکی خوشه زیست.


مادرم ریحان می‌چیند......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - آب را گل نکنیم

 

 

آب را گل نکنیم:

در فرودست انگار، کفتری می‌خورد آب.


یا که در بیشه دور سیره‌ای پر می‌شوید

یا در آبادی کوزه‌ای پر می‌گردد.


آب را گل نکنیم:

شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.....

ادامه نوشته

سهراب سپهری - دلسرد

قصه‌ام دیگر زنگار گرفت:

با نفس‌های شبنم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او،

گویدم دل: هوس لبخندی است.

 

خیره چشمانش با من گوید:

کو چراغی که فروزد دل ما؟

هر که افسرده به جان، با من گفت:

آتشی کو که بسوزد دل ما؟....

ادامه نوشته

سهراب سپهری - غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می‌کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم‌ها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم‌ها.

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی‌خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - رو به غروب

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می‌خروشد رود.

مانده در دامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

 

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می‌گذرد.

جلوه‌گر آمد در چشمانش

نقش اندوه پی یک لبخند.....

ادامه نوشته

سهراب سپهری - صدا کن مرا

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن
ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد
و خاصیت عشق این است…

“سهراب سپهری”

سهراب سپهری - مرغ معما

دیر زمانی است که روی شاخه این بید

مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.

نیست هم‌آهنگ او صدایی، رنگی.

چون من در این دیار، تنها، تنهاست.

 

گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست،

مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.

روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،

بام و در این سرای می رود از هوش......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - دود می خیزد

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

 

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟

 

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی‌خبر.......

ادامه نوشته

سهراب سپهری - در قیر شب

دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

 

بانگی از دور مرا می خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

 

رخنه ای نیست در این تاریکی:

در و دیوار بهم پیوسته.

سایه‌ای اگر لغزد روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته.

 

نفس آدم ها

سر بسر افسرده است.

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است......

ادامه نوشته