داستان کوتاه يك ديدار كوتاه
امروز پنجشنبه است . افرادي كه در نوبت آرايشگاه ايستاده اند زیاد هستند . پس از كوتاه كردن مو و زدن ريش ، هر كس بسراغ دوش گرفتن و شستن سر و تن رفته و سپس با شور و هيجان مي رود تا بهترين لباسش را بپوشد و موي سرش را مرتب کند .
امروز جمعه و آخرين روز هفته است . از صبح التهاب افراد آغاز شده و بيشتر از هر روز ديگر تلاش ميكنند تنها باشند و به فردا فكر كنند. هروقت از فكر كردن خسته شوند بسراغ يكديگر رفته ، زير پوشش گفتن و خنديدن ، هيجان و دلهره ي چشم براهي را پنهان ميكنند تا مبادا ديگران متوجه اضطراب آنها گردند .
هر كس تلاش مي كند تا ديگري از رفتار بيرون ، پي به دلهره ي درون او نبرد ، اما ، از آواز خواندن ، زمزمه كردن و گوش به آواز ديگران سپردن مي توان فهميد كه در درون او چه ميگذرد.
بيشتراين ها شادند و غمگين . شادند كه تا فردا يك روز مانده، و غمگين اند كه تا فردا چرا يك روز مانده، و چرا اين يك روز، زود به آخر نمي رسد.
زمزمه ها روايتگر غمي است توام با شادي . تعجب آوراست ؟ ولي هيچ چيز شگفت نيست مگر آن را كم ببينيم يا درباره اش به ندرت بشنويم . در اينجا چنين چيزهايي به وفور يافت مي شود اما ، در خارج از اين ديوارها ، بله ، نمي توان كسي را ديد كه غمگين باشد و شاد .
هر كسي در تلاش پنهان كردن اضطرابش است و فكر ميكند كه تنها اوست كه چنين است .
امروز شنبه است و روز ديدار . صبحانه را به تندي ميخورند و به هوا خوري آمده به راه رفتن مي پردازند . به هر بهانه اي به سالن بر مي گردند تا سر و گوشي آب داده ببينند كي پيك مي رسد . همه چشم به راه هشت بامدادند . هشت بامداد اهميت توپ تغيير سال نو را يافته و شايد مهمتر از آن شده است .
اكنون ، هشتِ بامداد است . نگاهها به در دوخته و گوشها تيز شده تا آواي پاي پيك را بشنوند و برگه ي ديدار را ببينند . رفت و آمد و التهاب شدت گرفته است . بعضي راه مي روند . گروهي روي زمين يا تخت دراز كشيده ، خود را بخواب ميزنند و به اين شكل مي خواهند دلهره و تشويش ديدار را از ديگران پنهان كنند . اما ، پلك بر هم زدنشان، آماده باش كامل آنها را نشان مي دهد. عده اي به حرف زدن مشغولند ، ولي ، نه مي دانند چه ميگويند و نه مي فهمند چه مي شنوند . زمان بكندي در گذر است و بازيگران مشوش ، به دروغ خود را خونسرد نشان مي دهند و هر كدام به خيال اينكه تنها اوست كه تشويش دارد، به بازي ادامه ميدهد .
سرانجام پيك از راه مي رسد و چند كاغذ زرد رنگ را به جارچي داده و او به ميان سالن مي آيد و همه ، گردا گردش مي ايستند . دلهره زياد شده و دل ها بشدت در تپش است . كم كم افراد و همراه با آنها همهمه زياد مي شود ولي با بلند شدن صداي جارچي همه ساكت شده همهمه فرو ميخوابد . جارچي جار ميزند: ايوب فلان . دستي پيش مي آيد و برگه را مي گيرد . هادي بهمان ، فرهاد بسان . ووو . كاغذها تمام ميشوند .
دارندگان كاغذ لبخند بر لب آماده ميشوند و ديگران چين بر پيشاني و چشم براه مي مانند تا شايد در نوبت ديگر برگه اي نيز براي آنها بيايد . با گرفتن برگه ها دلهره ي گيرندگان شدت پيدا مي كند . آيا همه آمده اند؟ چه كساني ممكن است نيايند ؟ چرا ؟ شايد بيمار باشند . مبادا بي پول باشند ؟ و خيلي چراها و مباداهاي ديگر . همه ، چه شاد و چه غمگين به تلاش براي پنهان كردن آنچه در درون ميگذرد پرداخته اند .
مدتي كوتاه ميگذرد . پيك برميگردد ، بدون كاغذ . دارندگان كاغذ ، تند پشت سر هم مي ايستند . چون بچه هاي خوب ، سر براه و گوش بفرمان . سرباز مامور خجالت ميكشد يا مي ترسد مواخذه شود و گرنه يك دو گويان آنان را به پيش مي برد . سرباز با اخمي در هم و چهره اي گرفته به امر و نهي مي پردازد : « برو تو صف . برگتو بده . » سرباز برگه ها را ميگيرد و به نگهبان ديگر ميدهد و مي رود . نگهبان ميگويد : « بايستيد. » مي ايستند . : « راه بيفتيد.» راه مي افتند . در تمام زندگي فرمان داده اند و اينك چه آسان فرمان مي شنوند . آنهم از جواني كه سنش كمتر از نصفِ بعضي از آنهاست . پشت سر هم به سوي سالن ديگر به پيش مي روند . نگهبان سالن در را باز مي كند و آنها وارد ميشوند و يكباره ، بسمت تلفن ها هجوم مي برند . هر يك به تندي يك گوشي را بر مي دارد . ديوار شيشه اي در پيش و نزديكان و خويشان در پشت آن هستند .
با لبخندي بر لب ، اشكي در چشم و بغضي در گلو : « الو ، سلام.» غم و رنج گره خورده در گلو اجازه حرف زدنِ راحت را نمي دهد و همراه با سلام قطره هاي گرم اشك بر گونه ي يكي و گاه ، برصورت هردو ، هم گوينده وهم شنونده مي نشيند . نهايت تلاش را بكار مي برند تا جلو ريختن اشك را بگيرند .
ابتدا احوال پرسي مي كنند و سپس ، سخن هاي ديگر آغاز مي شود . تند تند ميگويند . هر دو عجله دارند تا هر چه زودتر گفته ها گفته شود و براي همين نيز پي در پي ، كلام يكديگر را مي بُرند . ميخواهند جان كلام را زود بگويند تا مجال سخن گفتن با ديگر افراد خانواده بدست آيد .
بچه ها چشم بدست مادرند تا گوشي را به آنها بدهد و از سلامت پدر بپرسند و پدر چشم به كودك ، گوش به همسر و هوش به جاي ديگر دارد . تمام نيرويش را بكار گرفته تا بتواند آنچه را در تمام هفته بارها مرور كرده و در ذهن نگهداشته بگويد و سفارشات لازم را بنمايد اما ، يادش مي رود . بس كه شتاب كرده و فشار به ذهن آورده و ترسيده كه از يادش برود ، از يادش رفته است .
مادر گوشي را به بچه ميدهد و كودك ميگويد : » سلام بابا » . « سلام » . « خوبي؟» . « خوبم » . « با درس ها چكار مي كني؟» . «خوبه » . و خيلي سخنان ديگر هست كه بايد گفته شود اما خواهر يا برادري كه چشم براه گفتگو با پدر است تلفن را بزوراز دست اوميگيرد و بازهمان سوال وجواب ها و ناتمام ماندن سخنان .
بچه ها سخن بسيار براي گفتن دارند و پدر نيز همچنين ، ولي زمان ديدار كوتاه است و به تندي رو بسوي پايان دارد و هر چند كه پدر و مادر كوشيده اند جان كلام را تند و زود بگويند اما خيلي گفته ها هنوز نگفته مانده است .
زن گوشي را ميگيرد و تند سخن ميگويد و ميشنود . همه در دل به اين شيشه ي پليد نفرين ميكنند و ناسزا مي گويند كه چرا سد راه شده و اجازه ي دست يافتن به فرد روبرو را به آنها نمي دهد .
سخن ها هنوز ادامه دارند و بچه ها چشم بدست مادر دوخته اند تا گوشي تلفن را دوباره بگيرند و چند كلامي بيشتر با پدر گفتگو كرده ، دست كم از سلامتي اش خوب جويا شوند .
يكي ميگويد اما ،آن يكي نمي شنود . مسئول سالن كليد را زده وتلفن ها از كار افتاده است . ديدار بپايان رسيده و سربازان مامور، در هر دو سوي ديوار نامريي به ديدار كننده و ديدار شونده هشدار ميدهند تا هر چه زودتر سالن را ترك كنند كه گروه ديگري وارد گردند . چشم ها آرزومندانه به يكديگر مي نگرند . در آروزي بودن ، گفتن و شنيدن ، يا دست كم ديدن . و خشنود به اينكه از پشت شيشه با ايماء و اشاره با هم سخن بگويند ولي، بايد سالن را ترك كرد . گروه ديگر چشم براه آمدن اند .
پاها سخت و سنگين به سوي در خروجي كشيده ميشوند . يك هفته و گاه بيشتر چشم براه بوده اند و اينك ، پس از يك هفته ، تنها همين؟ چه ديدار كوتاهي؟ اما چه مي شود كرد ؟ بايد رفت . اجبار است . برخلاف شور و شادي زمان آمدن ، اينك كه مي روند غمگين و دلمرده اند . همه مغموم و متفكر . باز هم بايد يك هفته ي ديگر چشم براه ماند . يك هفته ي ديگر در روياي ديدار بود و باز هم بايد چشم بر در دوخت و درد آنرا بجان خريد تا شنبه اي ديگر شود و هفته اي ديگر بيايد و در آن هفته ، آيا كي بيايد و كي نيايد . به بند مي رسند . يكراست به هواخوري ميروند و فورا سيگاري را كه از پيش آماده كرده اند روشن ميكنند . در درون هر كس غوغايي است . آنها مجبورند رنج اين دوري و دلتنگي و چشم براه ماندن را بپذيرند . باز هم براي راه گمي دادن لبخند ميزنند و در پاسخ دوستاني كه مي پرسند : اومدند ؟ با تكان سر و خنده اي ساختگي ميگويند : بله.
هر كس بگوشه اي پناه برده بفكر فرو ميرود . چه روزهاي فراواني كه با آنها بود . چه بسيار مي توانست بشنود و چه زمان هاي زيادي كه مي توانست بگويد و بخندد . سال هاي سال در كنارشان بود ، هم نفسشان بود ، همسفرشان بود . چه شادي ها كه در آن سال ها مي توانست بيافريند و چه خوشي ها كه در آن ايام مي توانست بوجود آورد . چرا نكرد ؟ آيا براستي تا اين اندازه دوستشان داشت و خود نمي دانست ؟ افسوس .
اينك پي مي بُرد كه آنها گوهرهاي راستين زندگيش بودند . تكه هاي وجودش ، پاره هاي تنش و با خود عهد مي كند كه چون برگردد بر ميگردد . ولي آيا مي تواند وقتي به خانه پا نهد از گذشته دست كشد.
آوايي خوش و غمگين از داخل بند بگوش ميرسد . كسي آهسته در درون مي خواند .
بيا تا قدر يكديگر بدانيم ...